منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

دستی به بازویش زدم و گفتم:راحت باشید و حرفتونو بزنید.
-من نمی دونم باید اول برم سر اصل مطلب یا کم کم موضوع رو بهت بگم؟
-نه از حاشیه رفتن متنفرم.
-من قصد دارم دو باره برگردم.
در حالیکه سعی می کردم بغض در صدایم اشکار نباشد گفتم:ممکنه بگید برای چی؟
-دلایل مختلفی منو به این کار وادار می کنه.
-مثلا؟
-مثلا کار من هنوز نتو نستم یه کاری پیدا کنم.
-ولی شما به راحتی می تونید توی دانشگاه های اینجا تدریس کنید.
-من حوصله تدریس رو ندارم برای تدریس ادم باید سرحال باشه ولی من احساس پیری می کنم دل و دماغ کار کردن ندارم می خوام خودمو بازنشست کنم.
-اگر بیکار باشید هم بیشتر احساس ناامیدی و به قول خودتون پیری می کنید و هم این که در امد برای ادم لازمه.
-ولی من اونقدر دارم که تا وقتی زنده ام راحت زندگی کنم در ضمن تو قراره با پول من کار کنی و برام سود بفرستی این طوری در امد دارم.
-چرا من باید این کار رو برای شما انجام بدم؟
-به این علت که من دوست ندارم برادرزاده من منشی باقی بمونه.تو باید توی اون شرکت سهامدار باشی.اونم سهمی برابر ریئس شرکت.
-نه من به منشی بودن راضی ام ولی مثل اینکه مشکل شما کار نیست.
-پس یادت رفته چه قولی به رزا دادی مگر قرار نبود هر وقت یه کار بهتری پیدا کردی این کار رو ول کنی؟
-عمو نمی خواید دلیل اصلی رفتنتون رو بگید؟
-خب این جا تنهام هیچ دوستی ندارم در ضمن همه کارهام اونجا نا تموم گذاشتم و اومدم باید سروسامانی بهشون بدم.
-ولی شما می گفتید دلتون می خواد برای همیشه اینجا کنار من بمونید.
-باور کن این تنها ارزویی که دارم ولی نمی شه مجبورم برم.
-پس به هیچ طریقی نمی تونم شما رو از رفتن منصرف کنم؟
-متاسفاه نه.
-ای کاش می گفتید به چه خاطر این تصمیم رو گرفتید؟شاید می تونستم کمکتون کنم.
-ببین رمینا به خدا برای من این جدایی و رفتن سخت تر از توئه.ولی فکرم بهم ریخته اصلا اومدن من کار درستی نبود احساسا می کنم دارم اشتباه می کنم یه اشتباه غیر قابل جبران.
-امکان داره دوباره برگردید؟
-نمی دونم ولی اگر روزی فهمیدم که تصوراتم اشتباه بود بر می گردم.
-از حالا منتظر اون روز هستم..کی از پیش ما می رید؟
-روز پنج شنبه ساعت هشت شب.
-یعنی چهار روز دیگه؟
-اره خب بیا راجع به مسائل مهمتری صحبت کنیم.من با اقای فرهنگ صحبت می کنم ببینم حاضره با من همکاری کنه یا نه؟اگر حاضر بود به اسم تو سهم می خرم.البته من می خواستم نصف سهام رو بخرم ولی گویا الان دو نفر سهامدار داره پس فکر می کنم فقط بشه یک سوم سهام رو برات بخرم و دیگه لازم نیست منشی باشی و می تونی به کار شرکت نظارت کنی و مراقب سهامت باشی البته این اقا فربد خیلی پسر خوبیه ولی تو باید خودت گلیم خودت رو از اب بکشی و اما در مورد تحصیلات ناتموم جناب عالی با زحمت زیاد تونستم بعد از دو ترم غیبت ناموجه از نظر دانشگاه برات اجازه تحصیل بگیرم و شما از ماه اینده می تونی بری دانشگاه تو باید نهایت تلاشت رو بکنی این وقفه چند ماهه رو جبران کنی و اما برای اینکه رفت و امدت به دانشگاه و شرکت مشکل نباشه ماشین من در اختیارته.خب سوالی نداری؟
با تعجب گفتم:ولی برای چی این کارا رو برای ما می کنید؟
-سوال بچه گانه ای پرسیدی خب تو برادر زاده منی و رزا علاوه بر همسر برادرم دختر عموی منه من در قبال شما احساسا مسئولیت می کنم در ضمن من هیچ کاری نکردم جز یه مقدار کمک مالی که اونم تو قراره با پول من کار کنی و سودش روبرام بفرستی.ماشینم که نمی تونم ببرم و تو برای اینکه راحت به محل کارت که الان منحصر به اون شرکت تنها نیست رفت و امد کنی و از ماشین من استفاده می کنی.در ضمن اگر دوست نداری من ناراحت بشم به حرفام گوش کن.
-عمو خونه رو برای فروش گذاشتید؟
-هنوز نه.
-خواهش می کنم بذارید دست نخورده باقی بمونه.این طوری بیشتر امیدواریم که یه روز برگردید.
-منم دلم می خواد پیش تو برگردم برام دعا کن این اتفاق زودتر بیفته.
دلم می خواست تنها باشم رو به عمو کردم و گفتم:عمو من خسته ام
-منم کلی کار دارم.
در طول مسیر هر دو ساکت بودیم وقتی عمو مقابل مجتمع توقف کرد در حالیکه پیاده می شدم گفتم:ملاقات بعدی چه روزیه؟
-اگر بتونی پنج شنبه با هم ناهار بخوریم خیلی خوب میشه
-خونه ما؟
-نه نمی خوام رزا به زحمت بیفته میریم یه جای خوب.....ساعت دوازده می ام شرکت سراغت.
سری تکان دادم و گفتم:خدانگهدار.
-رمینا تو از دست من دلخوری؟
-نه یه بار دیگه ام گفتم شما اونقدر خوبید که هیچ کس نمی تونه از دست شما دلخور باشه فقط از این که شما قراره برید احساس ناراحتی می کنم ولی حتما شما برای رفتن دلیل قانع کننده ای دارید و می دونم که شما اصلا به جدایی تمایل ندارید.بیشتر از خودم دلم برای شما می سوزه و در حالیکه اشک در چشمانم حلقه بسته بود ترکش کردم.


روز پنج شنبه چند دقیقه به ساعت دوازده مانده بود که وسایلم را جمع کردم و کیفم را برداشتم و از شرکت خارج شدم.پنج دقیقه بعد سوار ماشین عمو بودم و به سمت رستوران مورد علاقه او حرکت می کردیم.با گرفته شدن بازویم به خود امدم.عمو بود که با دست که ازاد بود بازویم را در دست داشت.
-چرا ساکتی؟
-چی بگم؟
-هر چی دوست داری دلم می خواد برای همیشه صدات توی گوشم باشه......ببینم اصلا چرا ناراحت به نظر می ای نکنه سر کار با کسی جروبحث کردی؟
-نه عمو جون چطور همچین چیزی به فکرتون رسید؟
-از نگرانی نکنه با رزا
میان حرفش دویدم و گفتم:نه خیر بازم اشتباه کردید و برای اینکه سوال و جواب پس ندهم گفتم:همه کاراتون رو انجام دادید؟
-خوشبختانه همه کارا با موفقیت انجام شد و شما از شنبه به بعد دیگه لازم نیست سر کار برید.
-چی؟
-همین که شنیدی........الان یک سوم سهام شرکت میلاد به نام شماست اقای فرهنگ چیزی در این باره به تو نگفت؟
-نه
-خودم ازش خواستم به تو چیزی نگه.می خواستم خودم این خبر رو بهت بدم.خوشحال نیستی؟
-چرا خیلی زیاد.....ولی رفتن شما نمیذاره من احساس خوشحالی کنم.
-ببین رمینا تو بزرگ شدی و باید خودتو با زندگی وفق بدی الان غم و غصه خوردن مشکلی از من و تو حل نمی کنه.باید یاد بگیریم با مشکلات و سختی های زندگی بجنگیم و پیروز بشیم نه این که زانوی غم بغل بگیریم.دنیا رو نباید سخت گرفت و گرنه سخت می گذره.خدا رحمت کنه خانوم جون رو همیشه این حرف رو به من و فرامرز می زد.رمینا نذار همین چند ساعتم با غم سپری کنیم بذار شاد باشیم و خاطره این روز برای همیشه توی ذهنمون بمونه و هر وقت به یاد این روز افتادیم لبخند بزنیم.
لبخندی زدم و گفتم:چشم امر امر شماست.
چندین ساعت گفتیم و خندیدیم لحظه ای خنده از روی لبان ما محو نشد ولی در عمق نگاهمان غم و غصه پیدا بود ولی هر دو تلاش می کردیم انرا نادیده بگیریم.در فرودگاه هر دو ساکت کنار هم ایستادیم و منتظر بودیم تا شماره پرواز اعلام شود.در دل دعا می کردم به طریقی رفتن عمو کنسل شود ولی وقتی خوب فکر می کردم می دیدم عقب افتادن پرواز دردی از من درمان نمی کرد.امروز نشد فردا فردا نشد پس فردا ولی به هر حال عمو می رفت.تنها طریقی که می شد عمو منصرف شود این بود که مامان تمام حرف هایش را پس بگیرد که این چیزی شبیه معجزه بود و به معنای واقعی کله خارق العاده.قیافه غمگین عمو که هر چه سعی می کرد با لبخند های پی در پی خود را شاد نشان دهد دلم را به اتش می کشید ادمی به بدشانسی عمو ندیده بودم دلم برایش سوخت.دلم می خواست با او همدردی کنم.ناخوداگاه بازویش رافشردم.نگاهش در نگاهم گره خورد سعی کرد باز لبخند بزند ولی نمی تونست.صدای نازک و دلنشین زنی که پروازها را اعلام می کرد نگاهمان را از هم جدا کرد و به تابلوی اعلام پرواز دوخت.عمو در حالیکه سعی می کرد بر خودش مسلط باشد گفت:خب رمینا جون باید از هم جدا بشیم ودر اغوشم کشید و گفت:خیلی دوستت دارم و خیلی دلم برات تنگ می شه.
با عجله گفتم:به امید دیدار هر چه زودتر.عمو فراموش نکنید.من همیشه منتظر شما می مونم و برای اومدن شما روز شماری می کنم و چون نمی خواستم عمو شاهد ریزش اشکهایم باشد سرم را از شانه اش برداشتم و گفتم:برید عمو.خدانگهدار.
در چشمهای عمو هم اشک حلقه بسته بود:مراقب خودت باش و برگشت تا برود که انگار چیزی را به یاد اورده باشد دوباره به طرفم امد و در حالیکه سویئچ ماشین را به دستم می داد گفت:با احتیاط رانندگی کن.
سپس دستم را فشرد و گفت:خدانگهدار رمینای قشنگ و رفت.
از پشت شیشه عمو را نگاه کردم.از الان دلم برایش تنگ شده بود.دلم می خواست یک بار دیگر برگردد تا من صورتش را ببینم.دعایم مستجاب شد و در اخرین لحظه عمو به عقب برگشت و با دیدن من دستی تکان دادو رفت.
چند لحظه بعد عمو از جلوی دیدگانم محو شد.به دری که عمو از ان بیرون رفته بود نگاه کردم.دیگر عمو رفته بود و با خود تمام و امیدها و ارزوهای مرا همراه برده بود.دلم می خواست عمو از همان در که رفته بود باز می گشت.ولی این به نظر ارزویی محال می امد.سرم را به شیشه تکان دادم خسته بودم ولی دلم نمی خواست از انجا بروم.خنده دار بود ولی هنوز به بازگشت عمو امیدوار بودم.بدون پلک زدن به در خیره شده بودم فکر می کردم حتی اگر در کسری از ثانیه پلکهایم روی هم بیفتد عمو از ان در باز می گردد و من او را نمی بینم و ناگهان صدایی از پشت سر از دنیای اوهام و خیالات بیرون کشیدم.
-او.ه عموت الان نه فقط به پاریس رسیده بلکه الان توی خونه اش زیر دوش اب گرم داره خستگی در می کنه.
برگشتم و نگاهش کردم.فربد بود که به من خیره شده بود:سلام عرض می کنم.
با صدای اهسته جوابش را دادم.
-خوب شد که حداقل جواب سلامم رو دادی.
حوصله متلک هایش را نداشتم.بنابراین گفتم:ببخشید حواسم نبود.
سری تکان دادو گفت:تقریبا داره ساعت نه میشه نمی خوای تشریف ببری خونه؟
-نه دلم نمی خواد برم خونه.
فربد با حالت متعجبی نگاهم کرد و گفت::افرین حرفای جدیدی می شنوم احتمالا دلت نمی خواد تنها باشی؟
-از قضا چرا
-اخی ولی متاسفم چون قراره تو منو برسونی خونه چون ماشین ندارم.
سوئیچ ماشین را مقابل صورتش گرفتم و گفتم:اشکالی نداره شما ماشین رو با خودتون ببرید منم بعدا با تاکسی میام.
-لطف می کنی ولی من می ترسم پشت فرمون اون ماشین بشینیم.
-پس از دست من کار دیگه ای برنمیاد متاسفم.
-ولی من اینطور فکر نمی کنم
-شما مختارید هر طور دوست دارید فکر کنید ولی من سر حرفم هستم
-ببینم رفتن عموت این بلا رو سرت اورده یا یک سوم سهام شرکت؟
در حالیکه سعی می کردم خونسرد باشم گفتم:هر طور دوست دارید فکر کنید
-می دونی چی فکر می کنم؟فکر می کنم توام مثل خیلی از ادما فقط اهل حرف زدنی تو یاد نگرفتی با یه بزرگ تر از خودت نباید با این لحن حرف بزنی اونم من که مثل یه دوست بهت کمک کردم بدون اینکه چیزی ازت بخوام ولی یادم میاد تو همیشه قص جبران داشتی این بود جبرانت؟وبه راه افتاد.
چند متری از من فاصله گرفته بود که ناگهان به خود امدم و به دنبالش دویدم تا به او رسیدم و گفتم:صبر کنید.باور کنید منظور بدی نداشتم یعنی ناراحت بودم شما باید منو درک کنید اخه شما یه حرفایی زدید که منو عصبانی کردید من اصلا خودمو برای شما نگرفتم همیشه ام از کمکتون ممنون بودم و هستم و مطمئن باشید که به نحو احسن جبران می کنم.....من تازه باید از دست شما ناراحت باشم.چون شما حرفایی به من زدید و منو با صفاتی وصف کردید که خیلی ناعادلانه بود.واقعا یک سوم سهام اون شرکت برام اهمیتی نداره دلم می خواست به جای اون عمو هنوز کنارم بود.........ولی شما با علم این موضوع منو متهم به فخر فروشی و تکبر کردید.........به هر حال با این که مطمئنم تقصیر من نبوده ولی اگر ناراحتتون کردم ازتون معذرت می خوام و شمام اگر واقعا به حرف خودتون که گفتید منو مثل یه دوست می دونید اعتقاد دارید منو ببخشید و بیایی با هم بریم خونه باشه؟
ولی او به جای جواب تند تند راه می رفت.در حالیکه ناراحت شده بودم ایستادم.مگر من به او چه گفته بودم که حتی با عذر خواهی هم نمی توانست من را ببخشد.با حرص دور شدنش را نگاه می کردم که ناگهان برگشت و با نگاهی به من که ایستاده بودم گفت:پس چرا دوباره موندی؟مگه قرار نبود بریم خونه؟
برای اینکه باز به او بر نخورد با چند قدم خودم را به او رساندم و گفتم:من فکر می کردم هنوز از دست من ناراحتید برای همین جواب معذرت خواهی منو ندادید.
-جواب معذرت خواهی تو باشه برای وقتی که منو رسوندی خونه.
مسیر طولانی فرودگاه تا خانه را هر دو سکوت کردیم.من که هنوز فکر می کردم فربد از من ناراحت است سعی کردم دوباره از او دلجویی کنم و در حالیکه در کنار هم پله ها را طی می کردیم گفتم:اقای فرهنگ هنوز از دست من ناراحتید؟نمی دونستم این قدر کینه ای هستید.
-اشتباه می کنی من اگر ادم کینه ای بودم محال بود بتونم با تو یه روز کنار بیام چه برسه به هفت هشت ماه و اما در مورد جواب معذرت خواهی من اصلا از دست تو ناراحت نشدم که بخوام تورو ببخشم و اون حرفایی که زدم فقط و فقط برای این بود که تو رو تحریک کنم تا با من بیای خونه و خوشبختانه موفق شدم و در حالیکه به عادت همیشگی خود دستش را به علامت خداحافظی تکان می داد گفت:شب خوشی داشته باشی خانوم و رفت.

صبح شنبه مثل همیشه سر ساعت از خواب بیدار و اماده رفتن شدم.مامان مثل همیشه بیدار شده بود تا برایم صبحانه اماده کند.با بی میلی لقمه ای کره و عسل خوردم و به راه افتادم.
داخل پارکینگ شرکت جایی رو برای پارک پیدا کردم و ماشین را پارک کردم و سوار اسانسور شدم و به محض ورود به شرکت اقای رستمی با سرعت به طرفم امد و گفت:سلام خانوم رسام صبح شما بخیر.
از نحوه برخورد اقای رستمی خنده ام گرفته بود معلوم بود که فربد جریان خرید سهام را به اطلاع دیگران رسانده بود.در حالیکه سعی می کردم نخندم گفتم:سلام صبح شمام بخیر و به طرف اتاقم به راه افتادم که صدای سلام اقای انتظامی در جا متوقفم کرد.به عقب برگشتم و گفتم:سلام حالتون خوبه؟
-ممنون بهتون تبریک می گم.
-ممنون و برای اینکه متوجه خنده ام نشود سریع به اتاقم رفتم.رفتار اقای انتظامی خنده دار تر از اقای رستمی بود.به یاد اوردم اکثرا اقای انتظامی جواب سلامم را با سر می داد.یعنی تفاوت منشی با سهامدار شرکت اینقدر زیاد بود؟
هنوز روی صندلی جابه جا نشده بودم که در باز شد و فربد و اقای فرهنگ با هم وارد شدند.به احترام انها از جا برخاستم و سلام کردم.هر دو با تعجب جوابم را دادند.
اقای فرهنگ به طرفم امد و گفت:امیدوارم از همکاری با شرکت ما پشیمون نشی و این همکاری تداوم پیدا کنه.
لبخندی زدم و گفتم:منم امیدوارم.
-می دونی من از اینکه تو سهام رو خریدی خیلی خوشحالم چون بهت اطمینان دارم.ولی از اینکه منشی خوبمون رو از دست دادیم یه کمی دلخورم.من نمی دونم فربد باید یه فکری برای منشی جدید بکنه ولی باید قول بده که یکی مثل تو بیاره.
فربد از پشت اقای فرهنگ با حالت مسخره ای انگشت اشاره اش را به طرف من گرفت و بعد سرش را به سمت بالا تکان داد.
فهمیدم که می گوید:یکی مثل این خدا رحم کنه.
توجهی به او نکردم و با عجله گفتم:اگر اجازه بدید خودمون به کارای منشی رسیدگی کنیم.
اقای فرهنگ با تعجب گفت:خودمون؟
-البته منظورم از خودمون؟من و اقای فرهگ و با دست به فربد اشاره کردم و ادامه دادم:بدین صورت که...روزایی که من نیستم اقای فرهنگ به کارا رسیدگی می کنه و وقتی خودم بودم من رسیدگی می کنم....البته در صورتی که اقایون مخالف باشن من اصراری نمی کنم.
اقای فرهنگ با خوشحالی گفت:مخالف!مگر من دیوونه باشم که با همچین پیشنهادی مخالفت کنم تو چی فربد؟
-اگر این طور که شما می گید هر کس با این پیشنهاد مخالفت کنه دیوونه اس من نمی تونم مخالفت کنم یعنی شما راه مخالفت را مسدود کردید.
-خوی پس حالا که فربدام با این پیشنهاد شما موافقه فقط می مونه یه کار.اونم جابجایی اتاق مدیر شرکته.....بدین ترتیب که ما سه نفر به اتاق خانوم گلچین نقل مکان می کنیم و ایشون به این دو اتاق
-چرا از نظر من اشگال نداره همین جا بمونم.
-نه خانوم همه چیز باید روی اصول باشه.از فردا اتاق ما اونجاست...فربد توام امروز پیش خانوم رسام کاراموزی کن تا خرابکاری نکنی و به اتاقش رفت.
یک ساعتی بود که برای فربد در مورد نحوه کار توضیح می دادم که احساس کردم خسته شده چند لحظه سکوت کردم تا استراحت کنه در حالیکه به خود کش و قوسی می داد گفت:او.........ه یعنی تو هر روز این قدر کار می کنی؟
-پس چی؟
-من فکر می کردم تو از این هشت ساعتی که اینجا هستی یک ساعت کار می کردی هفت ساعت باقی مونده ام سر به سر بقیه علی الخصوص خانوم گلچین می ذاشتی.
با حالت مسخره ای سرم را تکان دادم و گفتم:اگر شما به این فکر کردناتون ادامه بدید به احتمال قوی موجودات فضایی می دزدنتون. باید خیلی مواظب باشید
-اگر موجودات فضایی وجود داشتن که تا حالا تو رو دزدیده بودن تا تحقیق کنن بین تو و مار چه شباهتای دیگه ای جز نیش زدن و خوش خط و خال بودن وجود داره.......حالا زنگ تفریح رو بزن که حسابی خسته شدم.
در حالیکه می خندیدم گفتم:یک ربع استراحت کنید تا من برگردم و از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق الناز رفتم.در اتاق نیمه باز بود.سرم را داخل بردم و گفتم:خسته نباشی.
الناز سرش را بلند کرد و گفت:ممنون شمام همین طور
وارد شدم و گفتم:علت اینکه اینقدر مودب شدی چیه؟نکنه دوربین مخفیه؟
الناز در جوابم فقط لبخند زد.
-لبخند ملیحی بود ولی حیف شد منصور اینجا نبود و گرنه با دیدن لبخند تو جوون مرگ می شد
احساس کردم الناز مودب است.با لحنی جدی گفتم:ببین الناز من نمی دونم چرا از اول صبح همه با من یه جور دیگه رفتار می کنن ولی از تو دیگه انتظار نداشتم.من و تو الان هشت نه ماهه که با هم دوستیم.وفکر نمی کنم خرید چند تا سهام تاثیری توی این رابطه داشته باشه تو چی فکر می کنی؟وبه انتظار جواب به صورتش نگاه کردم.
الناز بلند شد و صورتم را بوسید و گفت:به خدا تو خیلی ماهی اصلا یه تیکه جواهری من بهت افتخار می کنم رمینا.تو نشون دادی که برای دوستی ارزش زیادی قائلی و پول رو معیار همه چیز نمی دونی.به خدا همه باید از تو یاد بگیرن.تو جزءاون دسته از ادمایی که در مقابل غرور و نخوت کاذب حاصل از پول رویئن تنی و این خودش خیلیه تعداد این تیپ ادما..
توی حرفش امدم و گفتم:از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کنه.سازمان حمایت از رویین تن ها جهان شکار این موجودات رو غیر قانونی اعلام کرده و در حال حاضر فقط سه تا از این رویئن تن ها زنده مونده.یکی در سواحل کارائیب یکی در الا
-بسه دیگه دوباره شروع کردی به چرت و پرت گفتن ببین رمینا من از اولم میدونستم تو وضع مالی خوبی داری و بیخودی منشی شدی ولی ازت نپرسیدم.
با حالت کشیده ای گفتم:چه......را؟
-چون مثل تو فضول نبودم.
-خب معلومه مثل من فضول نیستی چون تو توی فضولی مدرک دکترای تخصصی داری ولی من هنوز مدرک کاردانی ام نگرفتم ولی بهت تبقریک می گم چون تونستی جلوی خودتو بگیری و عملیات تجسس رو چند ماه به تاخیر بندازی به خاطر همین خودم یه درجه افتخاری بهت می دم.......خب حالا برم چون خیلی کار دارم بعدا می بینمت....و او را در حالیکه می خندید ترک کردم.
پایان صفحه 290
پایان فصل یازدهم
ادامه دارد.......

__________________
بنام خداوندی که دخترانی زیبا را افرید و دل پسران عاشق را سوزاند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:22 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 62
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 5307
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1